آواز کلاغ
کلاغ لکه ننگي بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستي و صداي ناهموار و ناموزونش خراشي بود بر صورت احساس. با صدايش نه گلي مي شکفت و نه لبخندي بر لبي مي نشست. کلاغ نه خودش را دوست داشت و نه بودنش را، کلاغ از کائنات گله داشت. کلاغ فکر مي کرد در دايره قسمت نازيبايي تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتي است که هرگز او را شامل نمي شود. کلاغ غمگينانه گفت: کاش خداوند اين لکه سياه را از هستي مي زدود و بالهايش را بست تا ديگر آواز نخواند.
خدا گفت: صدايت ترنمي است که هر گوشي آن را بلد نيست. فرشته ها با صداي تو به وجد مي آيند. سياه کوچکم! بخوان! فرشته ها منتظرند. و کلاغ هيچ نگفت.
خدا گفت: سياه، چونان مرکب که زيبايي را از آن مي نويسند و تو اين چنيني. زيبايي ات را بنويس و اگر تو نباشي، جهان من چيزي کم دارد، خودت را از آسمانم دريغ نکن.
و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت: بخوان، براي من بخوان، اين منم که دوستت دارم، سياهي ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را.
24180 بازدید
2 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
9 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian