×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

سفید بدون سیاه بی معنی میباشد

× مکاتب فلسفی شعر تمثیل
×

آدرس وبلاگ من

hayko.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/bluebutterfly

طالع نحس

تانری آدیله

 

طالع نحس

 

گذشته ، حال ، آینده و ...

فصل پاییز و ماه آبان بود ماه تولد یک فرشته آبانی و من در خیابانها و کوچه پس کوچه های شهر در حال قدم زنی بودم باران و مادرش هر دو

مرا احاطه کرده بودند گویی من نیز جزئی از آنها بودم گاهی وقتها صدای مادر باران چنان بلند میشد که گویی شهر هیروشیما مورد حمله اتمی قرار

گرافته است ولی پس از چند لحظه ایست فیزیکی دوباره هارمونی طبیعت

به حالت عادی بر میگشت داشتم فکر میکردم که چقدر با انسانها تفاوت دارم

چون بر خلاف دوستانم توانایی برقراری ارتباط دوستانه نداشتم تنها دوستانم عناصر قدرت بودند البته زیاد با سرما مانوس نبودم چون یکمی

بیشتر از بقیه منو لوس میکرد واسه همین باهاش رابطه خوبی نداشتم

داشتم به این فکر میکردم که میشه منم مثل سایر آدمها دوستی داشته

باشم .

و به هم عشق بورزیم ، تو خودم بودم و تو این فکر که خودم رو داخل یک کوچه دیدم  ناگهان دختری رو دیدم که از روبرو داره میاد از دور معلوم بود به خاطر باران عجله داره زود برسه خونه اما متانت و غرور زنانگی بهش اجازه حرکت سریع نمیداد .

وقتی نزدیک تر شد قصد نگاه نداشتم نمیدونم چرا ولی نگاه کردن به دیگران رو یک کار بیهوده می پنداشتم به هر حال همان لحظه همان نگاه

ویرانگر و عشق عجیب و غریب ...

از کنارم رد شد و چیزی نفهمیدم نزدیکهای خونه بودم و غرق در فکر و

حالت مالیخولیایی داشتم تو فکرش بودم رفتم اتاقم و در رو بستم کنار پنجره رو به حیاط نشستم و نوازش باران را بر روی برگهای رنگارنگ

درختان و گیاهان حیاط را تماشا کردم و در همان حال چشمهایم ناخاسته

به طرف آسمان خیره شد بعد از چند لحظه متوجه شدم دوستم آب عنصر پاکی روبروم نشسته و آسمون رو بغل کرده و به من نگاه میکنه با نگاهی

حزین بهش گفتم چی شده و در جوابم گفت داری راهه بدی رو طی میکنی من که منظورش رو فهمیده بودم با اطمینان بهش گفتم نگران نباش

تو بهرش نمیرم ، لبخندی زد و رفت فردای آن روز وقتی از مدرسه بر میگشتم تو ایستگاه اتوبوس نشستم هوا همچنان ابری بود ولی خبری از باران نبود ، همان حال که منتظر اتوبوس بودم درخشش عجیبی را دیدم

همچون الماس در دامنه کوه همچون نوری در تاریکی اول فکر کردم دوستم تاریکی و روشنایی دارن سر به سرم میذارند اما با دقت نگاه کردم

دیدم دختری که دیروز دیدم اومد و در ایستگاه ایستاد نمیدونستم چیکار

کنم فقط تنها کاری که کردم با نگاههایی زیرکانه و مخمور حرکاتش را زیر

نظر گرفتم و همین نگاه مرا به علاقه ای دیوانه کننده مبتلا کرد آیا این همان کسی است که منتظرش بودم تو همین فکر بودم که نگاهش را چنان ناگهانی بر چشمهایم تثبیت کرد که گویا حرفهایم را با تله پاتی فهمیده بود

خنده ای کرد و سرش را برگرداند و من مات و مبهوت ماندم و از آن روز

منتظر او می ماندم و کارم خوش آمد گویی و خداحافظی با تله پاتی شده بود تا اینکه روزی به من گفت وقت آن نیست که باهم باشیم و من که

تا به این لحظه چنین حرفی را نشنیده بودم در عین اینکه خوشحال بودم

بهت زده شدم با زبانی گرفته گفتم آری شده و شد و خواهد شد .

و قراری بزرگ را به فردا موکول کردیم فردایی روشن بدونه دوستم تاریکی فقط من ، پریچهر و دوسته خوبم روشنایی .

قدمهایم بر خلاف روزهای پیشین زندگیم بلندتر و تندتر شده بود گویی

حال هرچه زودتر میخواست با کمک سه برادران فردا شود و این خواسته من بود .

شب شد و من طبق عادت همیشگی برای قدم زدن بیرون رفتم اما مثل اینکه شوکران و زهر در کامم ریختن ، دوستم تاریکی مرا در خود گرفت

و وارد دنیای تاریکی کرد  و من دوباره خود را در دنیای واقعی تاریکی

مشاهده کردم وقتی بهش گفتم چرا مرا در شب زیبایی که فردایی

با شکوه دارد وارد تاریکی خود کردی فقط یک جمله گفت :

"در تاریکی به خانه خواهی رسید "

مات و مبهوت ایستاده بودم که ناگهان دستی مرا از میان تاریکی بیرون کشید و صدایی بلند شد درسته روشنایی با تاریکی درگیر شده بود

و او را به علت این رفتارش سرزنش میکرد در راه بازگشت روشنایی در مورد اینکه زیاد به حرفهای تاریکی اهمیت نده با من صحبت میکرد و به

من گفت هرچه باشد ما دوستانت هستیم و تو را تنها نخواهیم گذاشت

به خانه رسیدم و خوابیدم .

فردای آن شب در ایستگاه ایستادم با یک شاخه گل رز پاییزی و یک پاکت

نامه ، دنیا در نظرم جلوه زیبایی داشت گویی بالهایم را گشوده و در حال

پرواز به طرف بی کرانها بودم ولی شکوه امروز در همان خیال من خلاصه شد و او نیامد پریچهر نیامد و نیامد و نمی آید و نخواهد آمد ...

روزها و شبها در فکرش و غم نیستیش در فکر فرومیرفتم و هشت سال

بدین منوال گذشت .

افسرده شده بودم غم عشق کسی که حتی زبانی با او صحبت نکرده بودم

مرا مست کرده بود تا اینکه دوستم تاریکی سراغم آمد و گفت من جای او را میدانم از این سخن او شکی همانند جریان الکتریکی بر من وارد شد چشمهایم پر از آب و ضربان قلبم بالا رفت کجاست کجاست زود باش

بگو من باید او را ببینم گفت حاضر شو بریم و من با سرعتی بیشتر از حد تصور لباس پوشیده و وضع ظاهری خود را مرتب کردم و آماده رفتن

صدایی از داخل قلبم اومد من از تاریکی می ترسم ندانستم چرا ولی

بهش اعتنایی نکردم گفتم حتما یکی از دوستانمه که باز با تاریکی

دعوا کرده به هر حال به راه افتادیم و از میان کوهها و دشتها گذشتیم

و به نقطه ای رسیدیم که در آنجا دوستم تاریکی گفت از این به بعد

من توان رفتن ندارم و تو تنها باید بروی در حالی که شوق دیدن او

مرا مست کرده بود بدون توجه به پرده حایل روبروم وارد جهانی دیگر شدم و چیزی ندیدم جز تاریکی مطلق با اینکه نمیتوانستم جلوی خود را

بخوبی ببینم  به راه خود ادامه دادم یواش یواش داشتم میترسیدم چون وقتی به خود آمدم تنها چیزی که میدیدم تاریکی بود و من میترسیدم

در همین حین صدایی از درون به من گفتم " در تاریکی به خانه خواهی رسید " من این گفته را شنیده بودم بله این کلمات را تاریکی به من گفته بود شب همان روز با شکوه و داغون کننده ، ولی چرا ؟ بر روی زانوهام نشستم و سرم را به زیر انداختم و در تاریکی تنها چیزی که از زبانم

خارج شد این حرف بود " میترسم در تاریکی به خانه برسم " !

و من در اعماق تاریکی گم شده بودم و از دوستانم به دور ...

سر به زیر بر روی زانوهایم نشسته بودم که ناگهان متوجه نوری در کنارم شدم یه شاخه از روشنایی اما همچو الماس درخشنده در تاریکی

گویی برای کمک به من آمده بود بدون درنگ اورا در بر گرفته و شروع به راهپیمایی کردم تا اینکه رفته رفته به مرزی رسیدم که طرف دیگر آن روشنایی بود از این قضیه خوشحال شدم ولی هرچه به طرف روشنایی

حرکت میکردم آن روشنایی که در دستم بود کم نور تر و کم سوتر

می شد تا اینکه دیگر جز ذره ای کوچک از آن باقی نمانده بود

و من در بین حایل تاریکی و روشنایی بودم احساس کردم ذره نور

به من نگاه میکند و نصف دیگر بدن خود را وارد روشنایی کردم و اینک

خبری از تاریکی نبود اما یک لحظه خشک شدم  چشمانم پر از اشک شد و نمیتوانستم خودم رو کنترل کنم گویی تمام وجودم فرو ریخت

پریچهر ،  خدایا نه ، من باخته بودم و او خود را قربانیه من کرده بود

اشکهایم چنان میریخت که زمین زیر پایم خیس شده بود و از این که

با او چنین رفتاری کرده ام مرا همچون پوچ میکرد انسانی تهی و بی احساس او همان ذره نوری بود که در دستان من وجود زیبایش را برای

نجات من از تاریکی فدا کرده بود .

و من نخواستم در تاریکی به خانه برسم چون میترسیدم .

پروانه آبی

 

 

سه شنبه 25 خرداد 1389 - 1:13:37 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم